خلاصه داستان: میرزا نوروز عطاری است که حاضر نیست کفشهای کهنه و پر از وصلهٔ خود را دور بیندازد و کفشهایی نو بخرد و همین امر سبب میشود تا مردم شهر او را دست بیندازند و مسخره کنند. همسر و فرزندان میرزا نیز که دیگر طاقت این وضع را ندارند، او را ترک میکنند و شرط بازگشتشان را خرید کفشهایی نو از سوی میرزا قرار میدهند. سرانجام میرزا با اکراه رضایت به خرید کفشهایی تازه میدهد و میخواهد که کفشهای وصلهخوردهٔ خود را دور بیندازد، ولی به هرکجا که پرتابشان میکند، کفشها برایش دردسرساز میشوند و با خلقِ حادثهای، میرزا را به نزد قاضی شهر میبرند...